@دلنوشته 22 @
اي کاش امروز مرده بودم... آن وقت سهم من از تو می شد همان تنها عكس دوست داشتني... اگر مرده بودم ديگر نمي توانستم برايت بنويسم... ولي میشد قول بگيرم که بيايی... هر از چندگاهی بيايی و ميهمانم کنی به بوسه هاي كه هرگز فرصت چشيدنش را نخواهيم داشت...
به صدای گرمت... می توانستم با صدای قدم های تو شادمانه تن به خاك بسپارم...
کاش مرده بودم... آنوقت سهم تو از من می شد تکه سنگی که می توانستی در آغوشش بگيری...
می توانستی خيال کنی شادی زندگيت زير همان تخته سنگ برای هميشه خوابيده...
می توانستی تمام و کمال بخواهيم...می توانستی تمام و کمال داشته باشيم... می توانستی با قدمهايت ميهمان شوی به تنم... می توانستی مرا ببيني...
آنطور که در تمام اين روزها نديدی...
famey
نظرات شما عزیزان:
روسری آبی
ساعت15:24---7 خرداد 1392
ساعت ده...یادمه اولین بار که گفتی ساعت ده ... تا چند ماه ناخوداگاه ساعت ده چشمام به ساعت اتاقم خیره میشد
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:
دلنوشتهاي براي ساعت 10,
ساعت
22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)
| |